چند روایت داستانی تلخ از زلزله آذربایجان

Developer Developer Developer Developer

آخرین مطالب ارسالی

صلوات بر فاطمه زهرا پاک کننده گناهان
خرید بلیط قطار تبریز جلفا فقط از سایت زیر ممکن است
نمونه انتخاب واحد 1403 رشته مدیریت بازرگانی دانشگاه آزاد اسلامی واحد تبریز
استخدام مربی امور تربیتی آموزش و پرورش بهمن1402
ثبت‌نام آزمون صلاحیت حرفه‌ای روانشناسان و مشاوران سازمان نظام روان‌شناسی
لیست رشته های شناور در کنکور کارشناسی ارشد
بهترین کافی نت ثبت نام قبول شدگان دانشگاه در تبریز

تعرفه نرخنامه کافی نت در سال 1402 تبریز
کافی نت سهندیه : مرکز مطمئن ثبت نام لاتاری در تبریز
معرفی یک کلاهبردار دیوار با معرفی شماره حساب به نام : علیرضا باباخانزاده
رشته های بدون کنکور دانشگاه آزاد تبریز بهمن 1400
اطلاع رسانی چهلمین روز درگذشت پدرم رحمن اکبری اسبق
WWM سوپر گلاسه کمیاب و خاص برای چاپ بی نظیرترین تصاویر
معرفی کلاهبرداران در سایت دیوار به بهانه استخدام
چند سهم خوب برای هفته دوم تیر 99
کد تخفیف فعال و جدید برای دیجی کالا
آدرس مدارس پسرانه پایه هفتم دبیرستان‌های استعدادهای درخشان (دوره اول) سال تحصیلی ۱۴۰۰-۱۳۹۹
دانلود نمونه سوالات فقه ۵ پیام نور  کد درس: 1220237
📚📘کتاب ««دارونامه پرستاری »

چند روایت داستانی تلخ از زلزله آذربایجان


مهدی نورمحمدزاده-تبریز
اشاره: مطلبی که می خوانید از سری یادداشت های بینندگان الف است و انتشار آن الزاما به معنی تایید تمام یا بخشی از آن نیست.
تاریخ انتشار : يکشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۱ ساعت ۱۴:۲۸
تقدیم به بغض های شکسته و نشکسته هم استانی های داغدیده ام:

احیا
ملحفه را رویش کشید وگفت:«تا اذان بیدارم نکنید! نمی خواهم شب احیا خوابم بگیرد.»

حالا هم خیلی آرام گرد و خاک صورتش را پاک می کنم.می ترسم بیدار شود!

میهمانی
افطار امروز همه بچه ها مهمان مادربزرگ بودند.حتی نوه های شهرنشین هم دو ساعت زودتر از اذان خودشان را به روستا رسانده اند.میهمانها در حسرت شنیدن خوش آمدگویی مادربزرگ گریه می کنند!

افطار
بازهم علی رغم منع دکترش روزه گرفته بود.چند ساعتی تا افطار باقی مانده بود که فشارش پایین افتاد و به اصرار عیالش پای سفره نشست.با چشمهای خیس لقمه اول را که برداشت، زلزله آمد و روزه اش کامل ماند!

مسافر
«این حاج آقا کیه؟ بچه همین روستا بود؟»

«نه آقای مهندس! طلبه قم بود و برای تبلیغ به روستای ما آمده بود! نفس گرمی داشت!»

گاو
مرد دست انداخت دور گردن گاو ماده و گریه اش گرفت.

«گفتم صفیه نگران نباش، خدا بزرگه! بعد ماه رمضان گاو را می فروشم و جهیزیه ات را جور می کنم!»

وام
«این شب قدر آخری دعا کن وام جور بشه! این خونه گلی را می زنم زمین و با آهن می سازمش!»

زن روی سجاده اش «انشاالله» ای گفت و قرآنش را باز کرد.«اذا زلزلت الارض زلزالها...»

تولد
زن دست روی شکمش کشیده و گفته بود:«اگر تو همین ماه به دنیا اومد اسمش را می ذاریم رمضان! باشه؟».پرستارها داد زدند:«نوزادش زنده ست! زود ببریدش اتاق عمل!».مرد با خودش گفت:«اسمش را می ذارم خداداد!». برچسب‌ها: چند روایت داستانی تلخ از زلزله آذربایجان
کافی نت سهنديه سه شنبه سی و یکم مرداد ۱۳۹۱ ادامه مطلب