نسخه احساسی–شاعرانه از روایت Rise of the Longshipسحر هنوز به دنیا نیامده بود. مه سردِ شمال، ساحل را چون روسری نقرهای در آغوش گرفته بود، و جهان در سکوتی سنگین نفس میکشید؛ سکوتی که تنها صدای آرام دریا آن را میشکست؛ صدایی شبیه زمزمهٔ موجودی کهن. از دل این مه، جنگجویان پدیدار شدند؛ نه چون جنگافروزانی خشن، که چون سایههایی خسته، آغشته به خاطرات نبردهای دور، و بارهای سنگینِ دلتنگیهایی که همیشه ناگفته میمانَد. لانگشیپ، بر ساحل آرمیده بود؛ چنان آرام، که میشد گمان کرد روحی در چوبهایش جریان دارد. باد سرد بر پیکرهٔ اژدهای حکشده میوزید و آن نقش چوبی، بهسان موجودی زنده، در آستانهٔ بیداری میلرزید. پرچمها، در باد آرام میرقصیدند؛ رقصشان اندوه داشت، اما غرور هم در آن موج میزد. گویی میدانستند امروز، روزیست که سرنوشت خاکستریِ شمال بار دیگر نامهایی را در خود حک خواهد کرد. رهبر پیر، با چشمانی عسلی و پر از داستانهای ناگفته، قدم برداشت و رو به آسمان کرد. دیگر دعا نبود؛ نجوایی بود از جنس امید، به آرامیِ بوسهٔ مادر بر پیشانیِ فرزند روانهٔ سفر. جنگجویان، با دستانی سرد اما قلبهایی گرم، سپرها را لمس کردند؛ لمسِ سپر، لمسِ خانه بود، لمسِ خاطرات، لمسِ همه آن چیزی که نمیخواستند پشت سر بگذارند و بااینحال، مجبور بودند. لانگشیپ بالاخره حرکت کرد؛ چوبهایش نالیدند، مثل تنِ پیرمردی که از خواب برمیخیزد. اما در آن ناله، چیزی بود: شوقِ رفتن، اشتیاقِ دوباره لمس کردن موجها. موجها با مهربانی به استقبالش آمدند؛ آب سرد بر پهلوهای کشتی بوسه زد، گویی دریا هم میدانست این سفر، تنها سفری جنگی نیست؛ سفریست برای پیدا کردن چیزی که در قلب هر جنگجو ناتمام مانده بود. پاروزنان، پاروها را در آب فرو بردند؛ آهسته، هماهنگ، چنان لطیف که انگار دریا را نوازش میکنند. آنگاه باد برخاست، پرچمها را پر کرد، و لانگشیپ، با غروری آرام و باشکوه، از ساحل دل کند. ساحل پشت سر محو شد؛ مثل خاطرهای که میدانی هنوز دوستش داری اما باید رهایش کنی. در آن لحظه، دریا، آسمان و مه شاهد تولد افسانهای تازه شدند؛ افسانهٔ مردانی که نه برای جنگ، که برای جاودانه شدن، بر دریا برخاستند. |